الان حدود پنج ماه میگذره که از مدرسه المپیاد دبیرستان علامه طباطبایی که بین همکارا به ادونس معروف شده، مهاجرت کردم به باشگاه المپیاد سلام. در سه سال گذشته دو تا مدرسه عوض کردم و این برای یک مسئول یا مشاور المپیاد کار جالبی نیست. همه جا هم با استفاده از ارتباطات و رفاقتهام رفتم و این باعث شده که توی محیط کار توقعات ازم خیلی بالا باشه.
احساس میکنم چیزی در من از دست رفته، چیزی که خیلی از انگیزه ها و حرکات فیالبداههام را در من خشکانده. از خودم انتظار بیشتر از این ها را دارم و نگرانم. باید تغییراتی در فضای کاریام ایجاد کنم.
من امیدوار ترین ناامید دنیا هستم یا شاید هم ناامیدترین امیدوار دنیا. اما همه اینها دلیل نمیشود که زندگیام را نکنم. امید را یک اشتباه بزرگ میدانم اما برای این که از ناامیدی نجات ندهی خودت را، این هم گناه بزرگی است. تمام شب را برای ندیدن خورشید گریه کردم اما لذت تماشا کردن ستاره ها را از دست ندادهام.
گفت پیغمبر هر آنکو سر نهفت
زود گردد با مراد خویش جفت
دیدهام که میگویم برایت. شنیده ام که میخوانم از استواری در تصمیم و بزرگ اندیشیدن. هیچ چیز دور از دسترس نیست. میتوانی رویایت را بسازی. میتوانی رویایت را ا کابوس شدن نجات بدهی. کافی است به صدایی که دارد تو را میخواند گوش کنی. کافی است بنشینی و فاصلههایت را با خودت و قلبت از میان برداری. تو یک کاملا دریده شدهای از درون. ترجیح میدهی کاری را انجام دهی که به هیجانت قدرت خودنمایی بدهی. از جمع فرار کن. به آغوش خودت برگرد. به روزهایی که دوست داری کسی را انتخاب کنی و انتخابت کند برای اینکه در کوچه های اطراف کالج دنبال خانه ای بگردی که تو را ببرد به هزار و سیصد و هفت.
تو یا کمی دیرتر به دنیا آمده ای یا کمی زود. این را محمد میرزا در بیوی اینستایش نوشته شده است. تو اما از ابتدا به زباهای مختلف آن را خوانده ای. خودت را دیده ای در پاریس کنار همینگوی و دالی و پیکاسو. بعد از کالبد خودت جدا شده ای و به روزهایی فکر کرده ای که اگر زودتر منزوی را میشناختی شتابان به سویش میرفتی و خودت را از خیل عاشقان جدا نمیدیدی. آینده ات را میبینی و از آن چیزی به کسی نمیگویی.
انگار بیست و هشت سال گذشته را زندگی نکرده ای. هرچه در پشت سر داری چند برابرش را به پیش رو داری. هر دری که باز میکردی مطمئن بودی پشتش درد است. حالا هم پشت درها درد است. اما دردی که بنا دارد بزرگترت کند.
به حرفهای امیرحسین فکر میکنی که دنیایت را پنج سال پیش به هم ریخت. به رویاهایت. به دوستانت. به ابراهیم که برای تو برادر شد. همان برادری که نه پیشش از آبرویت ترس داری نه شک داری به ایمانی که او به تو دارد. حالا کسی آمده که قرار است اینها را با لالایی به گوشت بخواند. که بیدارتر بشوی.
یک کلاغ سپید خوشآواز، بنا شده برایت بخواند. همان پرنده اسطوره ای. میدانی کلاغ در اسطوره ها سپید بود. به خاطر خیانت ها و دروغ ها شاید سیاه شد. حالا کلاغی از دل اسطوره ها آمده و باید از او بپرسی تا برایت بخواند. پس بپرس پسر. خفه خون هایت را فرو بده و بپرس.
چون تو میکنی یاری فتح با من است آری
ز اهتزاز گیسویت بیرق ظفر دارم
بیست و چهارم آذر نود و هشت
درباره این سایت